حکمت خداوند

روزی گنجشکی روی شاخه درختی نشست و به خدا گفت:لانه کوچکی

داشتم،آرامگاه خستگی هایم و سرپناه بی کسی ام بود.تو همان را هم از من

گرفتی؟این طوفان بیموقع چه بود؟از لانه محقرم چه میخواستی؟کجای دنیای تو را

گرفته بود؟

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود ،خواب بودی.

باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند انگاه تو  از کمین مار پرگشودی.

خدا گفت:وچه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخواستی.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.