مرحوم مجتهدی در مورد گرمای طاقت فرسای سرزمین حجاز می گوید:قدیم می گفتند در مکه اگر تخم مرغ را روی زمین بگذارید، یه خرده که بگذرد میشود آن را خورد و تخم مرغ پخته می شود.
سپس ایشان در ادامه این حدیث می گوید:آن جوان خودش به خودش می گفت: بچش حرارت آتش دنیا را قبل از آنکه گرفتار آتش جهنم شوی. وقتی بلند شد که لباسش را بپوشد، رسول خدا (ص)به یک نفر فرمود: بروید به این جوان بگویید بیاید.
رفتند صدایش کردند ، حضرت فرمود: این چه کاری بود که کردی؟ برای چه کردی؟
جوان گفت: خوف خدا مرا به این کار وادار میکند که میآیم لباسهایم را در می آورم این بدنم را روی ریگ های داغ حجاز می چسبانم و میگویم:بچش حرارت آتش دنیا را قبل از آنکه گرفتار آتش جهنم شوی
حضرت فرمود: خوف حقیقی این است.
مرحوم مجتهدی در ادامه این داستان می گوید: آن جوان راهش را کشید که برود، حضرت به اصحابش فرمود: بروید و به این شخص بگویید دعایتان کند. دعای این شخص مستجاب است. آن جوان سه تا دعا کرد: اَللهُمَّ اجْمَعْ اَمْرَنا عَلَی الهُدیٰ وَاجْعَلِ التَّقْویٰ زادَنا وَالْجَنَّةِ مَآبَنا.
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) در مورد این سه دعا می گوید:این سه دعا را حفظ کنید. همیشه بعد از نماز این دعا را بخوانید: خدایا امر ما را بر هدایت قرار ده، و زاد و توشه ما را چی قرار بده؟ تقوا.
مرحوم مجتهدی در تبیین تقوا و در شرح این حدیث می گوید: بهترین زاد و توشه برای عالم آخرت چیست؟ تقوا. تقوا چیست؟ تقوا این است که انسان از خدا بترسد. گناه نکند. واجبات خدا را به جای آورد. به چراغ قرمز دین که رسید ترمز کند. به چراغ سبز دین که رسید برود. به حرام ترمز کند، به حلال آزاد است، این تقواست.پس بهترین زاد و توشه برای عالم آخرت تقواست. تقوا یعنی اعمال ما یک جوری باشد که اگر ما خبر نداشته باشیم، و ماموری ماهواره گذاشته باشد که اعمال ما را یک هفته زیر نظر بگیرد، سخنان ما، نگاه های ما، همه را و بعد از یک هفته بگویند: دیشب تلویزیون همه اعمال یک هفته این آقا را گذاشته و نشان داده، من اگر بشنوم ناراحت نشوم. اگر ناراحت نشدم باتقوا هستم. اما اگر ناراحت بشوم و بگویم وای وای چه کارهایی من کرده ام، همه را دیشب نشان داده اند، من تقوا ندارم.
گفتم: بفرمایید !
یه
عکسی به من نشون داد، یه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: این اسمش
«عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود، در ضمن کر و لال
هم بود، یه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اکبری» شهید شده بود. غلام رضا که
شهید شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون
کر و لالی خودش، با ما حرف می زد، ما هم می گفتیم: چی می گی بابا؟! محلش
نمی ذاشتیم، می گفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا کرد، هیچ کس محلش نذاشت ...
گفت:
دید ما نمی فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر
کشید، روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه
کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم شوخیش گرفته.
می گفت: دید همه ما داریم می خندیم، طفلک هیچی نگفت، سرش رو انداخت پائین، یه نگاهی به سنگ قبر کرد، با دست، پاکش کرد.
فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقیقاً تو همون جایی که با انگشت کشیده بود، خاکش کردند.
وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود، این جوری نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحیم
یک
عمر هرچی گفتم به من می خندیدند. یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم،
فکر کردند من آدم نیستم. مسخره ام کردند. یک عمر هرچی جدی گفتم، شوخی
گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم. یک عمر برای
خودم می چرخیدم. یک عمر ...
اما مردم! حالا که ما رفتیم، بدونید هر روز
با آقام حرف می زدم و آقا بهم می گفت: تو شهید می شی. جای قبرم رو هم بهم
نشون داد، این رو هم گفتم، اما باور نکردید!»
سال۶۹ویک ماه قبل از تبادل اسرا بود حال محمد بهتر از قبل بود.یک شب بی مقدمه گفت:هر وقت به ایران برگشتید سلام مرا به پدر ومادرم برسانید.قبر امام را هم از طرف من زیارت کنید.بعد ادامه داد:به پدر ومادرم بگوییدهمانطور که در شهادت برادرم صبر کردید در شهادت من هم صبور باشید.هرچند سخت است.می دانم که مدتها صبر کردید تا مرا ببینید اما مرا نخواهید دید!!از صحبت های او تعجب کردیم گفتم:محمد این حرفها چیه؟خدا روشکر تو حالت خوب شده،چند روز دیگه هم قراره آزاد بشیم.روز بعد در محوطه بودیم.ساعت ۳عصر محمد گفت:سرم درد می کند چند قطره خون از بینی اش آمد وروی زمین افتاد اورا به بهداری بردند.همه دلشان میخواست اتفاقی نیوفتاده باشد اما محمد صابری دلاور خوب خیبری به شهادت رسیده بود برای محمد تشیع باشکوهی برگزار شد.در کیسه شخصی محمد یک کاغد کوچک بود که حکم وصیت داشت.روی آن نوشته بود اسارت در راه عقیده عین آزادی است.
یک شب در عالم رویا پسر من محمد با لباس سپاه ویک اتومبیل زیبا به دیدار من آمد.با هم به بهشت زهرابر سر مزار حسین پسر دیگرم رفتیم.آنجا خیلی خلوت بود.همین که به مزارحسین رسیدیم یکدفعه جمعیت زیادی در کنار ما جمع شده اند.آنها به من ومحمد سلام کردند .فهمیدم آنها شهدا هستند.بعد محمد من را به خانه رساند.واشاره ای به قلب من نمود.یکدفعه از خواب پریدم.پزشک معالج هم باورش نمی شد .هیچ اثری از ناراحتی قلبی بجا نمانده بود.قلب من دیگر هیچ مشکلی پیدا نکرد.از آن روز هم پسرم مرتب به من سر میزد.آخرین بار روز عاشورا بود.دی ماه سال 88.وقتی در غروب عاشورا صحنه های هتک حرمت به این روز عزیز از تلویزیون پخش شد فقط اشک می ریختم .همان شب باز پسرم به دیدن من آمد با هم به باغ زیبایی رفتیم در گوشه باغ نهر آبی بودکه اطراف آن را درختان وچمن پوشانده بود.یکدفعه حضرت امام را دیدم .با همان هیبت زمان حیات.پیراهن بلند سفید بر تنشان بود مشغول وضو بودند.جلو رفتم وسلام کردم .حضرت امام با خوشرویی جواب دادند . بی مقدمه گفتم :آقا این چه وضعی که به وجود آمده!چرا بعضی این کارها را میکنند؟!حضرت امام لبخندی زدوفرمود:دلتان قرص باشد هیچ اتفاقی نمی افتد! تمام شدو....