نیایش شهید دکتر مصطفی چمران قبل از شهادت

 


شهید چمران

بسم الله الرحمن الرحیم

من اعتقاد دارم که خدای بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل کرده است پاداش می دهد، و ارزش هر انسانی به اندازه درد و رنجی است که در این راه تحمل کرده است، و می بینیم که مردان خدا بیش از هر کس در زندگی خود گرفتار بلا و رنج و درد شده اند، علی بزرگ را بنگرید که خدای درد است که گویی بند بند وجودش با درد و رنج جوش خورده است. حسین را نظاره کنید که در دریایی از درد و شکنجه فرو رفت که نظیر آن در عالم دیده نشده است ، و زینب کبری را ببینید که با درد و رنج انس گرفته است .

  ادامه مطلب ...

می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم


شنیده ای می گویند چنان می زنمت که یکی از من بخوری، یکی از دیوار!؟

آری حتما شنیده ای، اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟

شنیدن هر چقدر هم سخت باشد هیچگاه به طاقت فرسایی دیدن نخواهد بود.

آخر بابا شنید، حسین شنید، زینب شنید، ما هم شنیدیم؛ اما تنها حسن دید.

تنها حسن دید و باز هر چقدر هم که دیدن سخت باشد مثل خوردن نیست، که حسن بگوید: مادر کجا می روی؟! خانه از این طرف است...


شکایت پیرزن

شهید ناصر فولادی

یک روز پیرزنی که به خاطر زمین با همسایگانش دعوا کرده بود، با عصبانیت وارد بخشداری شد و با تندی رو به بخشدار کرد و گفت: "تو اینجا چه کاره هستی؟ آیا می دانی در این جا به سر ما چه می آید؟..."

ایشان با متانت خاصی گفت: "لطفا بفرمایید بنشینید تا به شکایت شما رسیدگی کنم."

و فردی را برای رسیدگی به کار پیرزن مامور کرد. وقتی پیرزن از در بیرون می رفت، به دنبالش رفتم و به او گفتم: "شما چطور به خودتان اجازه دادید با ایشان این طوری صحبت کنید؟ اگر کسی دیگر جای او بود، حتما عصبانی می شد."

پیرزن گفت:"به خدا قسم اگر مشکلات من حل نشود و حتی زمین مرا طرف مقابل بگیرد، من دیگر خیالم راحت است.

وقتی با آقای بخشدار رو به رو شدم و اخلاق او را دیدم، مشکلات من برطرف شد"


دایی دوست داشتنی

شهید عباس مطیعی

یا الله گفتی و وارد شدی. بچه ها از شنیدن صدایت خیلی خوشحال شدن. همه یهو گفتن: "دایی اومده! دایی!"

حق داشتن خوشحال بشن. خیلی دوستت داشتن. واقعا دوست داشتنی بودی. آمدی تو اتاق نشستی. شروع کردی با بچه ها بازی کردن. گفتم: "برم یه چای برات درست کنم!"

گفتی: "یه لیوان آب بهتره! کمی تشنه ام."

یه لیوان آب برات آوردم. دیدم بچه ها تمام اتاقو ریختن به هم. دعواشون کردم. زدم پشت دستشون. ناراحت شدی. بهم گفتی: "خواهر! باید به این زدن ها جواب بدی! بچه ها رو به حال خودشون بگذار بازی خودشون رو بکنن!"**