یا الله گفتی و وارد شدی. بچه ها از شنیدن صدایت خیلی خوشحال شدن. همه یهو گفتن: "دایی اومده! دایی!"
حق داشتن خوشحال بشن. خیلی دوستت داشتن. واقعا دوست داشتنی بودی. آمدی تو اتاق نشستی. شروع کردی با بچه ها بازی کردن. گفتم: "برم یه چای برات درست کنم!"
گفتی: "یه لیوان آب بهتره! کمی تشنه ام."
یه لیوان آب برات آوردم. دیدم بچه ها تمام اتاقو ریختن به هم. دعواشون کردم. زدم پشت دستشون. ناراحت شدی. بهم گفتی: "خواهر! باید به این زدن ها جواب بدی! بچه ها رو به حال خودشون بگذار بازی خودشون رو بکنن!"**