در آغوش امام حسین ع ...


پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب.

سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش رو می پایید.
داشت با خودش زمزمه می کرد.
نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین.
خیال کرد رفته سجده،هر چی صداش زد صدایی نشنید.
اومد بلندش کنه دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده.

فکر شهادتش اذیتمون می کرد،
هم تنها شهید شده بود هم ما نفهمیده بودیم.
خیلی خودمون رو می خوردیم.
تا اینکه یه شب اومد به خواب یکی از بچه ها و گفته بود:
نگران نباشید،

همین که تیر خورد به پیشونیم،به زمین نرسیده افتادم توی آغوش آقا امام حسین(ع)



امدادگر ...


                                                                                                                   بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم

یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»

تو که چیزیت نشده بابا!

تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟!

تو فقط یک پایت قطع شده!

ببین بغل دستیت سر نداره ، هیچی هم نمی‌گه.

برای سلامتیش صلوات.

این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!

بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و

با خودم گفتم: عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.


امداد غیبی




داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بوومممممممم....

نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین ،

دوربین رو برداشتم رفتم سراغش .

بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...

درحالی که داشت  شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت:

من از امت شهیدپرور ایران یه خواهش دارم .

اونم اینکه وقتی کمپوت صلواتی می فرستید جبهه

خواهشا پوستشو ، اون کاغذ روشو نکنید !!!

بهش گفتم :

بابا این چه جمله ایه ، قراره از تلویزیون پخش شه ها

یه جمله بهتر بگو برادر ...

با همون لهجه اصفهانی قشنگش گفت :

اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده


نخ و سوزن


سید حسین علیخوانی یکی از همان پیرمردهای باصفای ایستگاه صلواتی

که می گوید:

یکبار سربازی نزد من آمد و گفت:

حاجی لباسم پاره شده و لباس دیگری ندارم که بپوشم

رفتم و بین هدایایی که بچه های دبستانی برای رزمندگان فرستاده بودند را گشتم

در میان نامه ها یک سوزن و مقداری نخ پیدا کردم که همراه با یک یاداشت بود

نامه را دختر بچه ای هشت،نه ساله فرستاده بود

با خط خودش نوشته بود:

رزمنده عزیز، من ارادت خاصی به رزمندگان دارم. امیدوارم دشمن را شکست بدهی

برایت سوزن نخ فرستادم تا اگر لباست پاره شد آن را بدوزی و یک صلوات بفرستی

گریه ام گرفت و سوزن و نخ را به آن سرباز دادم

او هم لباسش را دوخت و صلواتی فرستاد و به طرف سنگرش به راه افتاد

:

یک بنــد انگــشت



توی بحبوحه عملیات یکدفعه تیربار ژسه از کار افتاد! گفتم: چی شد؟

پسر گفت: «شلیک نمی کنه. نمی دونم چرا؟»

وارسی کردیم، تیربار سالم بود. دیدیم انگشت سبابه پسر، قطع شده؛

تیرخورده بود و نفهمیده بود! با انگشت دیگرش شروع کرد تیراندازی کردن.

بعد از عملیات دیدیم ناراحته. انگشتش را باندپیچی کرده بود.

رفتیم بهش دلداری بدیم. گفتیم شاید غصّه انگشتشو می خوره؛

بهش گفتیم: بابا، بچه ها شهید می شن! یک بند انگشت که این حرف ها رو نداره!

گفت: «ناراحت انگشتم نیستم؛

از این ناراحتم که دیگه نمی تونم درست تیراندازی کنم!»



مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟

گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.

هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.

دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!

گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟

گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.


: