اسمش بابازادگان بود. صداش میزدن «بابا»؛ دیگر حوصله «زادگانش » رو نداشتن. گاهی هم سر به سرش میذاشتن
صدا میزدن «بابا...» وقتی بر میگشت سینه میزدند و میگفتن: «قربان نعش بی سرت.»
میخندید و سر تکان میداد .
با بی سیم چی دوتایی آمده بودن بیرون، پتوها رو تکان بدن.
دور و برشان خاک بلند شد و همه چیز به هم ریخت.
وقتی خاک نشست، دیدیم موج پرتشان کرده توی سنگر، رفتم توی سنگر.
هر دو شهید شده بودن.
سر بی سیم چی روی شانه بابا بود مثل وقتی که یکی سرش را روی شانه دیگری میذاره و میخوابه
بابا هم سر نداشت.
«بابا قربان نعش بی سرت»