شهید "طوسی" مالک اشتر لشکر 25 کربلا


شهید "طوسی" مالک اشتر لشکر 25 کربلا
سالها از عروج عارفانه شهید "محمدحسن طوسی" می گذرد ولی یاد و نام ستاره شمالی دفاع مقدس همچنان بر دل یادگاران جنگ و دلسوزان انقلاب در مازندرن و کشور باقی است...
شهید

به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، شهید "محمدحسن طوسی" سال 1337 در خانواده ای مذهبی ، متدین در روستای طوسکلا از توابع شهرستان نکا دیده به جهان گشود، از همان آغاز پدر و مادر با ایمانش در تعلیم و تربیت اسلامی وی سعی فراوان نمودند تا در آینده خدمتگزاری صادق و وفادار به اسلام و مسلمین تحویل جامعه دهند.


شهید احمد زارعی اعجوبه ائی بود برای لشکر 25 کربلا

شهید احمد زارعی اعجوبه ائی بود برای لشکر 25 کربلا شهدا با جانفشانی خویش هدفی چون ظلم ستیزی، ارتقاء روحیه ولایت مداری و ایثار و فداکاری را برای تاریخ تعریف و تاریخ را با خود هدایت می‌کنند. هدایت تاریخ از جانفشانی شهدا، آماده سازی جهان برای مبارزه علیه امریکا و اسرائیل و دست نشانده های شان در منطقه است که امروز شاهد همان موج بیداری اسلامی هستیم. «شهید احمد زارعی»، فرزند ابراهیم و شهربانو در پانزدهم اردیبهشت سال 45 در شهرستان کلاله از توابع گلستان متولد شد، قبل از دبستان به لحاظ ذهن کنجکاو و پرسشگری که داشت

وقتی امام رضا بخواد!!!--خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی



یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران


موضوع انشاء : میخواهید در آینده چکاره شوید ؟



به نام خدا

من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای اینکه ...»

معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف او و گفت

«ببین مهدی جان، موضوع انشاء این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشوید.

باید در مورد شغل توضیح بدهی. مثلا پدر خودت چه کاره است؟»

-   آقا اجازه، شهید شده ...

دختر شهید ...


خیلی برایش سخت بود که باور کند. فکر می کرد دارد خواب می بیند؛ یک خواب تلخ. اما حقیقت داشت.

چقدر منتظر بازگشت پدرش مانده بود. شبها تا دیر وقت منتظر می ماند. گفته بودند از پدرش خبری ندارند.

چقدر با خودش فکر کرده بود که او برمی گردد، دوباره با هم بازی می کنند، می تواند انشایش را برای او

بخواند، می تواند بغلش کند، می تواند به هم کلاسی هایش بگوید با پدرم آمدم مدرسه، مثل بیشتر بچه ها

 که می گفتند، تازه وقتی مادر شبها گریه می کند و نماز می خواند، او می تواند آرامش کند. اما همه اینها

 رویاهایی بود که هیچ وقت محقق نشد...

دهه آخر صفر بود و مراسم مظلومانه تشییع پیکر پاک یک شهید که تازه پیدا شده بود...

صدای شیون و ناله بلند بود. هر کسی حرفی می زد.

یکی می گفت: خدا بیامرز جانش را برای اسلام فدا کرد.

یکی می گفت: خدا کند شهدا شفاعت ما روسیاهان را بکنند.

یکی دیگر می گفت: زن و بچه اش را گذاشت و رفت، خانواده اش تنها شدند. دخترش، دختر کوچکش، نمی دانم

 چرا هر وقت به دختر حاجی فکر می کنم به یاد حضرت رقیه می افتم...

دخترک در میان جمعیت بود. او را از مادرش جدا کرده بودند تا گریه های مادر را نبیند، ولی او می دید، می فهمید

 و مواظب بود.

نمی گذاشتند به تابوت شهید نزدیک شود، مادرش کمی آن طرف تر بود. او هم آرام و قرار نداشت، گریه می کرد،

 ناله می کرد و بلندبلند باهمسرش حرف می زد.

نگاه معصوم دخترک جمعیت را برانداز می کرد، صورت کوچکش انگار مضطرب بود، با خودش می گفت چرا نیامدید؟

 مگر شما نگفتید من هم می آیم؟ مگر شما نگفتید پدرت که آمد من دوباره پیشت می آیم؟ پدرم که زنده نیست؟

خاله می گوید پدرت پیش خداست.

مادرش که سرکار می رفت، او در خانه تنها بود، آخرین بار به یاد پدرش خیلی بی تابی کرده بود. آنجا بود که

کسی را که منتظرش بود دیده بود. خانمی که انگار خودشان هم مریض بودند، وقتی می خواستند راه بروند

 یک دستشان را به دیوار می گرفتند. همان خانم مهربان او را آرام کرده بودند و گفته بودند: پدرت به زودی

می آید، گریه نکن دخترم، آرام باش، پدرت می آید و دوباره تو را بغل می کند. خانم او را نوازش کرده بودند،

 اشکهایش را پاک کرده بودند و رفته بودند...

می خواست دوباره ایشان را ببیند و بگوید، پدرم که نمی تواند مرا بغل کند، شما به من قول دادید...

سینه اش را صاف کرد، چشمانش را خشک کرد، گفت می خواهم با پدرم حرف بزنم، برای آخرین بار...

از میان جمعیت او را به تابوت پدر رساندند، تابوت را نمی شد باز کرد، صورتش را روی تابوت پدر گذاشت که در

 میان پرچم ایران پیچیده بودند. چشمانش به سمت جلو تابوت بود. احساس آرامش می کرد، بوی خوشی به

مشامش می رسید، انگار بهترین لحظه زندگی اش بود. بالاخره به پدرش رسیده بود. چند دقیقه ای گذشت.

انگار حرفهای دخترک تمام شده بود، دیگر چیزی نمی گفت!

خواستند او را از تابوت پدر جدا کنند.

بدن نحیفش روی زمین افتاد و دیگر هیچ وقت بلند نشد!