بابای بی سر



اسمش بابازادگان بود. صداش میزدن «بابا»؛ دیگر حوصله «زادگانش » رو نداشتن. گاهی هم سر به سرش میذاشتن

صدا میزدن «بابا...» وقتی بر میگشت سینه میزدند و میگفتن: «قربان نعش بی سرت
می‌خندید و سر تکان می‌داد .
با بی سیم چی دوتایی آمده بودن بیرون، پتوها رو تکان بدن.
دور و برشان خاک بلند شد و همه چیز به هم ریخت.
وقتی خاک نشست، دیدیم موج پرتشان کرده توی سنگر، رفتم توی سنگر.
هر دو شهید شده بودن.
سر بی سیم چی روی شانه بابا بود مثل وقتی که یکی سرش را روی شانه دیگری میذاره و می‌خوابه
بابا هم سر نداشت.
«
بابا قربان نعش بی سرت»

مادر و فرزند-مازندرانی



 

'شهید جلال رییسی' که در سال 1364 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد، پس از 26 سال دوباره به آغوش مادر باز گشت.

مادر این شهید که اکنون 80 سال سن دارد و از دوری فرزند قامت نحیفش خمیده، چند روزی است که آغوش گرم مادرانه خود را پذیرای پیکر بی جان فرزندش 'جلال' کرده است.

مادر شهید رییسی پس از 26 سال فراق فرزند، این روزها با دردانه خود به خلوت نشسته و با صدایی آهسته و شکسته، لالایی بغض آلودی را در وجود دلبندش نجوا می کند.

'هی بخواب جانم، بخواب رودکم' اینها نجواهای مادری است که سال ها در حنجره بغض آلودش نهفته بود.

روزی که مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشک می ریخت. آخر بعد از این همه سال بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاک باز می گردد.

آری اینجا بود که اشک همه درآمد و هق هق بستگان و میهمانان این ضیافت مادر و فرزند، در ناله های مادری رنجور گم شد.

کمی آن طرفتر یک نفر زانوی غم را بر کشید. آری او نیز یادگاری از دوران خاطرات قمقمه و کوله پشتی بود که با خود زیر لب چنین نجوا می کرد:

باز دیشب دل هوای یار کرد/ آرزوی حجله سومار کرد/ خواب دیدم سجده را بر مهردشت/ فتح فاو و ساقی والفجر هشت/ باز محورهای بوکان زنده شد/ برف و سرمای مریوان زنده شد/ از دوکوهه تا بلندای سهیل/ برنمی خیزد مناجات کمیل/ یاد کرخه رفت و رنج ماند/ قلب من در کربلای پنج ماند/ کاش تا اوج سحر پر می زدم/ بار دیگر سر به سنگر می زدم/

این دل نوشته ها لحظه های ماندگاری است که خبرنگار ایرنا در آخرین روز وداع مادری با پیکر پاک فرزند شهیدش و از تبار روزهای عشق و ایثار به تصویر کشیده بود.


شهید بی نماز, شهید مسیحی, بسیجی نماز نخون


تو گردان شایعه شد نماز نمی خونه! گفتن:«تو که رفیق اونی، بهش تذکر بده!»باور نکردم و گفتم:«لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خونه.» وقتی دو نفری تو...ی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم. باچشم خودم دیدم که نماز نمی خونه! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سرحرف را باز کنم.
گفتم: تو که برای خدا می جنگی، حیف نیس نمازنخونی؟
لبخندی زد و گفت: یادم می دی نماز خوندن رو!
گفتم: بلد نیستی!؟
گفت: نه. تا حالا نخوندم!
همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره ی شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.
توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند.دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد.

آرام که کف قایق خواباندمش، لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد....



چشمانت را ببند ای شهید!


چشمانت را ببند ای شهید!

مبادا این روزها را در مقابل مادرم زهرا شهادت دهی.
                                                 
مادرم ببخش که با هر تیری که به قلب فرزندت می زنیم
                                                   
یاد سیلی را روی گونه ات زنده می کنیم.
 

قافله ی صبر و بصیرت


شهید رضا قنبری ...


به راستی بر این لبخند زیبا چه شرحی می توان نوشت؟

لبخند یک شهید پس از شهادت


واقعاً چه شرحی بر این عکس می توان نگاشت. پس سکوت اولی تر است.

نام : شهیـــــد رضا قنبری

شهادت
: مصادف با شهادت امام حسن مجتبی (ع)... 19 /8 /64


وصیت نامه : من میروم،تا با خون خود، خون برادرم هادی و تمامی شهدا را زنده نگه دارم .


مزار: گلزار شهدای بهشت زهرا(س)... قطعه: 26 ردیف: 35 شماره: 33