تقوا چیست؟

 آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)در تعریف تقوا و داشتن خوف الهی می گوید: راجع به خوف یک حدیثی بگویم، رسول خدا (ص) با اصحاب در جایی نشسته بودند، یک جوان آمد، بیابانهای حجاز ریگ های گرم، لباسهایش را درآورد و بنا کرد روی ریگ ها غلتیدن. پیامبر هم از دور نگاه می‌کرد که این جوان دارد بدن لختش را روی ریگ های حجاز که می گویند تخم مرغ روی آن ریگ ها بگذارند می‌پزند می‌گذارد. 

مرحوم مجتهدی در مورد گرمای طاقت فرسای سرزمین حجاز می گوید:قدیم می گفتند در مکه اگر تخم مرغ را روی زمین بگذارید، یه خرده که بگذرد می‌شود آن را خورد و تخم مرغ پخته می شود.

سپس ایشان در ادامه این حدیث می گوید:آن جوان خودش به خودش می گفت: بچش حرارت آتش دنیا را قبل از آنکه گرفتار آتش جهنم شوی. وقتی بلند شد که لباسش را بپوشد، رسول خدا (ص)به یک نفر فرمود: بروید به این جوان بگویید بیاید.

 رفتند صدایش کردند ، حضرت فرمود: این چه کاری بود که کردی؟ برای چه کردی؟

جوان گفت: خوف خدا مرا به این کار وادار می‌کند که می‌آیم لباسهایم را در می آورم این بدنم را روی ریگ های داغ حجاز می چسبانم و می‌گویم:بچش حرارت آتش دنیا را قبل از آنکه گرفتار آتش جهنم شوی

 حضرت فرمود: خوف حقیقی این است.

 مرحوم مجتهدی در ادامه این داستان می گوید: آن جوان راهش را کشید که برود، حضرت به اصحابش فرمود: بروید و به این شخص بگویید دعایتان کند. دعای این شخص مستجاب است. آن جوان سه تا دعا کرد: اَللهُمَّ اجْمَعْ اَمْرَنا عَلَی الهُدیٰ وَاجْعَلِ التَّقْویٰ زادَنا وَالْجَنَّةِ مَآبَنا.

آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) در مورد این سه دعا می گوید:این سه دعا را حفظ کنید. همیشه بعد از نماز این دعا را بخوانید: خدایا امر ما را بر هدایت قرار ده، و زاد و توشه ما را چی قرار بده؟ تقوا.

مرحوم مجتهدی در تبیین تقوا و در شرح این حدیث می گوید: بهترین زاد و توشه برای عالم آخرت چیست؟ تقوا. تقوا چیست؟ تقوا این است که انسان از خدا بترسد. گناه نکند. واجبات خدا را به جای آورد. به چراغ قرمز دین که رسید ترمز ‌کند. به چراغ سبز دین که رسید برود. به حرام ترمز کند، به حلال آزاد است، این تقواست.پس بهترین زاد و توشه برای عالم آخرت تقواست. تقوا یعنی اعمال ما یک جوری باشد که اگر ما خبر نداشته باشیم، و ماموری ماهواره گذاشته باشد که اعمال ما را یک هفته زیر نظر بگیرد، سخنان ما، نگاه های ما، همه را و بعد از یک هفته بگویند: دیشب تلویزیون همه اعمال یک هفته این آقا را گذاشته و نشان داده، من اگر بشنوم ناراحت نشوم. اگر ناراحت نشدم باتقوا هستم. اما اگر ناراحت بشوم و بگویم وای وای چه کارهایی من کرده ام، همه را دیشب نشان داده اند، من تقوا ندارم.

 

فرزند شهید: برای دیدن آقا پارتی بازی می کنند؟!

مسئولیت هماهنگی دیدار های خانواده شهدا و ایثارگران با رهبر انقلاب بر عهده بنیاد شهید و امور ایثارگران است و هر ساله در دیدار های مختلفی که با رهبر معظم انقلاب برگزار می شود برخی از خانواده های شهدا و جامعه ایثارگری کشور دعوت می شوند.

فرزند شهید: برای دیدن آقا پارتی بازی می کنند؟!
به گزارش خبرنگار اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ مسئولیت هماهنگی دیدار های خانواده شهدا و ایثارگران با رهبر انقلاب بر عهده بنیاد شهید و امور ایثارگران است و هر ساله در دیدار های مختلفی که با رهبر معظم انقلاب برگزار می شود برخی از خانواده های شهدا و جامعه ایثارگری کشور دعوت می شوند.

هفته گذشته همزمان با برپایی مراسم عزای فاطمی در بیت رهبری، قائم مقام بنیاد شهید و امور ایثارگران تعدادی از فرزندان شهدا را که به اذعان خودشان از فرزندان شهدای نخبه بودند به دیدار رهبری بردند و هیچ موهبتی برای فرزندان شهدا بالاتر از این نیست که بتوانند از نزدیک مولای خود را زیارت کنند.

اما فرزند شهید جعفری از بندر انزلی با ارسال نامه ای از نوع انتخاب خانواده شهدا و اجحاف در حق بسیاری از فرزندان شهدا گلایه کرد و نوشت: بسیار پیش آمده که به عنوان یک فرزند شهید برای دیدن مسئولان بنیاد شهید پشت در مانده ام و کسی ما را راه نداده است اما اینکه برخی از فرزندان شهدا به راحتی و یک شبه می توانند با هماهنگی بنیاد شهید به دیدن رهبری بروند قابل تأمل و تعجب است .

وی نوشت: برخی از خانواده های شهدا گاهی در همه دیدار های رهبری حضور دارند اما ما آرزو به دل مانده ایم که رهبرمان را از نزدیک زیارت کنیم.

این فرزند شهید ادامه داده است: البته امثال من بسیار هستند که پایشان یک بار به اتاق مسئولان بنیاد شهید هم نرسیده است و آرزو ه دل دیدار همین مسئولان هستند اما چه می شود که برخی آنقدر رابطه قوی ای در بنیاد شهید دارند که خیلی زود دیدار با رهبری برایشان هماهنگ می شود برای خیلی از خانواده های شهدا سوال است!

آیا اگه خانواده شهیدی به مسئولان بنیاد شهید اعتراضی کند می تواند به دیدار حضرت آقا مشرف شود؟!

شهیدی که از محل قبر خودش خبر داد.

یکی اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟

گفتم: بفرمایید !
یه عکسی به من نشون داد، یه پسر مثلاً 19، 20 ساله ای بود، گفت: این اسمش «عبدالمطلب اکبری» است، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود، در ضمن کر و لال هم بود، یه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اکبری» شهید شده بود. غلام رضا که شهید شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش، با ما حرف می زد، ما هم می گفتیم: چی می گی بابا؟! محلش نمی ذاشتیم، می گفت: عبدالمطلب هر چی سر و صدا کرد، هیچ کس محلش نذاشت ...
گفت: دید ما نمی فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید، روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری. بعد به ما نگاه کرد و گفت: نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم. گفتیم شوخیش گرفته.
می گفت: دید همه ما داریم می خندیم، طفلک هیچی نگفت، سرش رو انداخت پائین، یه نگاهی به سنگ قبر کرد، با دست، پاکش کرد.


فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقیقاً تو همون جایی که با انگشت کشیده بود، خاکش کردند.

 وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود، این جوری نوشته بود:
  «بسم الله الرحمن الرحیم                     
یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند. یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم. مسخره ام کردند. یک عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم. یک عمر برای خودم می چرخیدم. یک عمر ...
اما مردم! حالا که ما رفتیم، بدونید هر روز با آقام حرف می زدم و آقا بهم می گفت: تو شهید می شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، این رو هم گفتم، اما باور نکردید!»

زیارت

نزدیک سحر بود.خواب دیدم رفتیم کربلابرای زیارت .محمد(صابری)هم با ما بود .همه ما دور ضریح می چرخیدیم اما ضریح دور سر محمد می چرخید!!همان لحظه از خواب پریدم بلند شدم دیدم محمد با آن حال خراب در گوشه ای از اردوگاه اسیران نشسته ومشغول نماز شب است.دستش بسوی آسمان بود واستغفار میکرد.همان لحظه اشک از چشمانم سرازیر شد .با خودم عهد بستم من هم مثل محمد به نماز شب مقید شوم.

سال۶۹ویک ماه قبل از تبادل اسرا بود حال محمد بهتر از قبل بود.یک شب بی مقدمه گفت:هر وقت به ایران برگشتید سلام مرا به پدر ومادرم برسانید.قبر امام را هم از طرف من زیارت کنید.بعد ادامه داد:به پدر ومادرم بگوییدهمانطور که در شهادت برادرم صبر کردید در شهادت من هم صبور باشید.هرچند سخت است.می دانم که مدتها صبر کردید تا مرا ببینید اما مرا نخواهید دید!!از صحبت های او تعجب کردیم گفتم:محمد این حرفها چیه؟خدا روشکر تو حالت خوب شده،چند روز دیگه هم قراره آزاد بشیم.روز بعد در محوطه بودیم.ساعت ۳عصر محمد گفت:سرم درد می کند چند قطره خون از بینی اش آمد وروی زمین افتاد اورا به بهداری بردند.همه دلشان میخواست اتفاقی نیوفتاده باشد اما محمد صابری دلاور خوب خیبری به شهادت رسیده بود برای محمد تشیع باشکوهی برگزار شد.در کیسه شخصی محمد یک کاغد کوچک بود که حکم وصیت داشت.روی آن نوشته بود اسارت در راه عقیده عین آزادی است.


عاشورا


آبان ماه سال 59 بود.روز عاشورا آماده شدم تا به هیئت بروم ساعت ده صبح بود.یکدفعه ضعف شدیدی در بدنم حس کردم.گویی جان از بدنم خارج  می شد.همان جا کنار در نشستم.نفهمیدم خواب بودم یا بیدار.یکدفعه محمد پسرم را دیدم که با فرق خونین روی زمین افتاده!چند روزی ازعاشوراگذشت .شخصی که می گفت از همرزمان محمد است به خانه ما آمد.ایشان گفت:صبح عاشورا با سی نفر از بچه های سپاه سر پل ذهاب به عملیات رفتیم.در راه در کمین ضد انقلاب گرفتار شدیم .از جمع بچه ها فقط من توانستم از میان کوه و تپه ها فرار کنم.بقیه بچه ها به شهادت رسیدند.پرسیدم شما محمد من را دیدی ؟مطمئن هستی شهید شده؟!گفت:بله،اتفاقا ایشان را دیدم.گلوله ای به فرق سر او اصابت کرد وروی زمین افتاد پرسیدم چه ساعتی این اتفاق افتاد؟گفت:حدود ساعت ده صبح!اما من سالها در آرزوی دیدار پسرم بودم.هیچ خبری از او نداشتم.تا اینکه دو سال قبل ناراحتی قلبی من شدید تر شد.آنقدر که هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم.تا اینکه انتظار من به سر آمد.!

 

 یک شب در عالم رویا پسر من محمد با لباس سپاه ویک اتومبیل زیبا به دیدار من آمد.با هم به بهشت زهرابر سر مزار حسین پسر دیگرم رفتیم.آنجا خیلی خلوت بود.همین که به مزارحسین رسیدیم یکدفعه جمعیت زیادی در کنار ما جمع شده اند.آنها به من ومحمد سلام کردند .فهمیدم آنها شهدا هستند.بعد محمد من را به خانه رساند.واشاره ای به قلب من نمود.یکدفعه از خواب  پریدم.پزشک معالج هم باورش نمی شد .هیچ اثری از ناراحتی قلبی  بجا نمانده بود.قلب من دیگر هیچ مشکلی پیدا نکرد.از آن روز هم پسرم مرتب به من سر میزد.آخرین بار روز عاشورا بود.دی ماه سال 88.وقتی در غروب عاشورا صحنه های هتک حرمت به این روز عزیز از تلویزیون پخش شد فقط اشک می ریختم .همان شب باز پسرم به دیدن من آمد با هم به باغ زیبایی رفتیم در گوشه باغ نهر آبی  بودکه اطراف آن را درختان وچمن پوشانده بود.یکدفعه حضرت امام را دیدم .با همان هیبت زمان حیات.پیراهن بلند سفید بر تنشان بود مشغول وضو بودند.جلو رفتم وسلام کردم .حضرت امام با خوشرویی جواب دادند . بی مقدمه گفتم :آقا این چه وضعی که به وجود آمده!چرا بعضی این کارها را میکنند؟!حضرت امام لبخندی زدوفرمود:دلتان قرص باشد هیچ اتفاقی نمی افتد!   تمام شدو....