پیدا شدن شهید با توسل به امام رضا ع


آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:

«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

در آغوش امام حسین ع ...


پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب.

سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش رو می پایید.
داشت با خودش زمزمه می کرد.
نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین.
خیال کرد رفته سجده،هر چی صداش زد صدایی نشنید.
اومد بلندش کنه دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده.

فکر شهادتش اذیتمون می کرد،
هم تنها شهید شده بود هم ما نفهمیده بودیم.
خیلی خودمون رو می خوردیم.
تا اینکه یه شب اومد به خواب یکی از بچه ها و گفته بود:
نگران نباشید،

همین که تیر خورد به پیشونیم،به زمین نرسیده افتادم توی آغوش آقا امام حسین(ع)



امدادگر ...



بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم

یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»

تو که چیزیت نشده بابا!

تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟!

تو فقط یک پایت قطع شده!

ببین بغل دستیت سر نداره ، هیچی هم نمی‌گه.

برای سلامتیش صلوات.

این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!

بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و

با خودم گفتم: عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.

کمپوت بدون برچسب




داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بوومممممممم....

نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین ،

دوربین رو برداشتم رفتم سراغش .

بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...

درحالی که داشت  شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت:

من از امت شهیدپرور ایران یه خواهش دارم .

اونم اینکه وقتی کمپوت صلواتی می فرستید جبهه

خواهشا پوستشو ، اون کاغذ روشو نکنید !!!

بهش گفتم :

بابا این چه جمله ایه ، قراره از تلویزیون پخش شه ها

یه جمله بهتر بگو برادر ...

با همون لهجه اصفهانی قشنگش گفت :

اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده

نخ و سوزن

سید حسین علیخوانی یکی از همان پیرمردهای باصفای ایستگاه صلواتی

که می گوید:

یکبار سربازی نزد من آمد و گفت:

حاجی لباسم پاره شده و لباس دیگری ندارم که بپوشم

رفتم و بین هدایایی که بچه های دبستانی برای رزمندگان فرستاده بودند را گشتم

در میان نامه ها یک سوزن و مقداری نخ پیدا کردم که همراه با یک یاداشت بود

نامه را دختر بچه ای هشت،نه ساله فرستاده بود

با خط خودش نوشته بود:

رزمنده عزیز، من ارادت خاصی به رزمندگان دارم. امیدوارم دشمن را شکست بدهی

برایت سوزن نخ فرستادم تا اگر لباست پاره شد آن را بدوزی و یک صلوات بفرستی

گریه ام گرفت و سوزن و نخ را به آن سرباز دادم

او هم لباسش را دوخت و صلواتی فرستاد و به طرف سنگرش به راه افتاد