شب شد لالا لالا «بابای جعبه ای»


در کنار تابوت بابا(عکس)

حرفی نمیزنی چرا «بابای جعبه ای»؟ 
 
خسته شدم بیرون بیا «بابای جعبه ای»
لطفا بلندتر کمی فریاد هم بزن 
این جا نمی رسد صدا «بابای جعبه ای»
با ان قَدَت تو جا شدی آنجا ببین مرا 
جا میشوم ببر مرا «بابای جعبه ای»
قد عروسکم شده ای باور کن ای عزیز  
من‌‌ مادرت قبول؟ ها؟ «بابای جعبه ای»
بابا عروسکی چرا لالا نمی کنی؟  
شب شد لالا لالا «بابای جعبه ای»

فرمانده کل ارتش از نمایشگاه راهیان نور پایگاه دریایی خرمشهر بازدید کرد


امیر سرلشکر سید عبدالرحیم موسوی فرمانده کل ارتش جمهوری اسلامی ایران صبح امروز با حضور در پایگاه دریایی خرمشهر از بخش های مختلف نمایشگاه راهیان نور نداجا بازدید کرد.

به گزارش روابط عمومی ارتش، در این بازدید پیشکسوتان نیروی دریایی ارتش در حضور امیر سرلشکر موسوی به تشریح نقش نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در 8 سال دفاع مقدس، به ویژه مقاومت 34 روزه تکاوران این نیرو در نگهداری دشمن بعثی در پشت دروازه های خرمشهر پرداختند.

در ادامه فرمانده کل ارتش از بخش های مختلف نمایشگاه اعم از غرفه های تسلیحات، فرهنگی و انتشارات بازدید کرد.

در پایان تکاوران نیروی دریایی ارتش به اجرای عملیات آبخاکی پرداختند.

خاطره متفاوت


 سنم کم بود، گذاشتندم بی‌سیم‌چی؛ بی‌سیم‌‌چی ناصر کاظمی که فرمانده‌ی تیپ بود.
چند روزی از عملیات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابیده بودم. رسیدیم به تپه‌ای که بچه‌های خودمان آنجا بودند. کاظمی داشت با آنها احوال‌پرسی می‌کرد که من همان‌جا ایستاده تکیه دادم به دیوار و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، دیدم پنج دقیقه بیشتر نخوابیده‌ام، ولی آنجا کلی تغییر کرده بود. یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان.» اول منظورش را نفهمیدم؛ بعد حالی‌ام کرد که بیست و چهار ساعت است خوابیده‌ام. توی تمام این مدت خودش بی‌سیم را برداشته بود و حرف می‌زد.

وسایل نیروهایم را چک می‌کردم. دیدم یکی از بچه‌ها با خودش کتاب برداشته؛ کتاب دبیرستان. گفتم «این چیه؟» گفت: «اگر یه وقت اسیر شدیم، می‌خوام از درس عقب نیفتم.» کلی خندیدم.


عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌های یک روستا بودند. فرمانده‌شان که یک سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهید شد. همه‌شان پکر بودند. می‌گفتند شرمشان می‌شود بدون حسن برگردند روستایشان.
همان شب بچه‌ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده‌ی اهالی روستایشان نمی‌شدند.


برچسب‌ها: سه شهید, سه درس, سه خاطره, خاطرات شهدا
محمد نوادر | 15:7 - یکشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۴
+ یک لبیک-لبیک بعدی را بگو







 و چهارم مرداد ۱۳۹۱
+ آرشیو لبیک ها
 
2خاطره از تمامی شهدا
الاغمان را برداشتم بردم بیابان تا برای زمستان گوسفندانمان علف جمع کنم. فرصت خوبی بود. حداقل تا شب کسی منتظر من نبود. الاغ خودش راه خانه را بلد بود. رهایش کردم و رفتم جبهه.
نمی‌دانم آن سال زمستان، گوسفندها چه می‌خوردند؟

 

جثه‌اش خیلی کوچک بود. اوایل که توی سنگر می‌خوابید، بعضی شب‌ها توی خواب و بیداری می‌گفت: «مامانی! آب... مامانی! آب...»؛ بچه‌ها می‌خندیدند و یک لیوان آب می‌دادند دستش. صبح که بیدار می‌شد و بچه‌ها جریان را می‌گفتند، انکار می‌کرد.


برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 0:35 - شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۱
+ آرشیو لبیک ها
 
3 خاطره از شهید حاج حسین خرازی
رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش وسپاه آمدند و کی و کی.امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد به ش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم « چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمانده لشکر شده. »

حاج حسین حرازی

 

تو جبهه هم دیگر را می دیدیم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار باید می رفتم می دیدمش. نمی دیدمش، روزم شب نمی شد. مجروح شده بود.نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش.دلم تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می کردم. او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ » یک نگه می کرد به من، یک نگاه به دستش، می خندید.

 

می پرسم « درد داری ؟ » می گوید « نه زیاد.» - می خوای مسکن بهت بدم؟ - نه. می گیم « هرطور راحتی.» لجم گرفته. با خودم می گویم « این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.»


برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, شهید حاج حسین خرازی, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 10:45 - پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۱
+ آرشیو لبیک ها
 
4 خاطره از شهید مهدی باکری

خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»

 

از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»

 

روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.

 

 هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.



برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, شهید مهدی باکری, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 22:11 - دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۱
+ آرشیو لبیک ها
 
قسمتی از وصیت نامه شهید نور علی رئیسی

هدفی که مرا وادار به جبهه آمدن نمود ، یاری دادن به دین خدا و لبیک گفتن به کمک خواهی حسینی بود که هزار و چهارصد سال پیش فریاد برآورد:«هـل من ناصـر ینصـرنی» که این پیام در این زمان از لسان فرزند  او ، امام به گوشم رسید و با جان ودل به آن پاسخ مثبت دادم و خدایا تو گواه باش که هر چه در توان داشتم ، از برای دین دریغ نورزید

منافقین بدانندکه ما هیچ وقت کورکورانه راه خود را انتخاب نخواهیم کرد ، بلکه پیمودن این راه با کمال آگاهی و بصیرت است.

.....

منافقین داخلی و کفار خارجی بدانند که از هر قطره خون ما ، هزاران حزب الله دیگر بپا خواهد ایستاد واسلحه به زمین افتاده مان را برخواهند داشت و علیه آنان خواهند جنگید.

.


برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, شهید نورعلی رئیسی, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 12:11 - یکشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۱
+ آرشیو لبیک ها
 
3 خاطره از شهید حسن باقری(غلامحسین افشردی)
ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.

خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود  کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.

 

دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»


برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, شهید حسن باقری, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 12:22 - شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۱
+ آرشیو لبیک ها
 
3 خاطره از تمامی شهدا
 یواشکی رفته بود ثبت نام. وقتی برای تحقیق آمده بودند، مادرش که فهمیده بود، خانه‌ی روبرویشان را نشان داده بود و گفته بود آن همه کبوتر را می‌بینید؟ برای پسر من است. او اصلا آدم درست‌ و حسابی نیست؛ کفترباز است. آنها هم قبولش نکردند.
وقتی فهمید، رفت بسیج و توضیح داد؛ ولی دیگر دیر شده بود. ماند تا اعزام بعدی.

 

با پدرش رفته بود جبهه. آن‌قدر کوچک بود که هر کس می‌رسید، نازش می‌کرد. چند بار هم می‌خواستند برگردانندش. به بهانه‌ی فراری بودن از خانه؛ پدرش نگذاشت.


پدرش اجازه نمی‌داد برود. یک روز آمد و گفت: «پدر جان! می‌خواهیم با چند تا از بچه‌ها برویم دیدن یک مجروح جنگی.» پدرش خیلی خوشحال شد. سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند.
چند روزی از او خبری نبود... تا این‌که زنگ زد و گفت من جبهه‌ام. پدرش گفت: «مگر نگفتی می‌روی به یک مجروح سر بزنی؟» گفت: «چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.»
پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد.


برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 11:32 - جمعه سیزدهم مرداد ۱۳۹۱
+ آرشیو لبیک ها
 
2 خاطره از شهید دکتر چمران
چپی ها می گفتند «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند.» راستی ها می گفتند « کمونیسته. » هردو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می گفت « من دانشجویی داشتم که همین اخیرا روی فیزیک پلاسما کار می کرد.»

 

اوایل که آمده بود لبنان ، بعضی کلمه های عربی را درست نمی گفت. یک بار سرکلاس کلمه ای را غلط گفته بود . همه ی بچه ها همان جور غلط می گفتند. می دانستند و غلط می گفتند. امام موسی می گفت «دکتر چمران یک عربی جدیدی توی این مدرسه درست کرد.»


برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, شهید دکتر مصطفی چمران, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 11:37 - پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۱
+ آرشیو لبیک ها
 
سه خاطره از شهید مهدی باکری
همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود. من و حمید را فرستاد برویم یک ساواکی را بگیریم.پیرمرد عصا به دستی در را باز کرد. گفت « پسرم خونه نیست.» گزارش که  می دادیم، چند بار از حال پیرمرد پرسید . می خواست مطمئن شود نترسیده.

 

دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان . یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست.» بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم . چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.

 

بعد از مدت ها آمده بود خانه ی ما. تعجب کردیم. نشسته بود جلوی ما حرف های معمولی می زد. مادرم هم بود. زن داداشم هم بود. همه بودند یک کمی میوه خورد و بلند شد که برود. فهمیده بودم چیزی میخواهد بگوید که نمی تواند. بلند که شد. ما هم باهاش پاشدیم تا دم در . هی اصرارکرد نیاییم . اما همگی رفتیم؛ توی راه رو به من فهماند بیرون منتظرم است . به بهانه ی خرید رفتم بیرون . هنوز سر کوچه ایستاده بود. به من گفت «آقا مهدی را می شناسی؟ مهدی باکری؟ می خواد ازت خواستگاری کنه ! به ش چی بگم؟» یک هفته تمام فکر می کردم . شهردار ارومیه بود. از سال پنجاه و یک که ساواکی ها علی شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم.


برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, شهید مهدی باکری, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 12:17 - دوشنبه نهم مرداد ۱۳۹۱
+ آرشیو لبیک ها
 
3 خاطره از تمامی شهدا

توسل

در منطقۀ تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی هاشم متوسل بشویم. نشستند و به دست های علمدار سیدالشهداء متوسل شدند. درست است که دست های قمربنی هاشم قطع شد، اما بابالحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت.

نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند. الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتند: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتند و یک جنازۀ دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمهگاه بنیهاشم است. گفتند: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس.

 

آمدیم، نبودید

یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف می کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.

تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم. صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا برم ببینم چی میشه.

بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت 8:30.

دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که اون نزدیکیها در حال نگهبانی بود نزدیک آمد و به من گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: آره، با یکی از رفقا قرار داشتیم.

گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این جوری است.

گفت: رفیقت اومد اینجا تا ساعت 8 منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره پیش من اومد و به من گفت: کسی با این اسم و قیافه مییاد اینجا، به او بگو آقا مرتضی اومد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت. اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته: آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی. (و کسانی را که در راه خدا کشته می شوند، مرده نخوانید، بلکه زنده اند؛ ولی شما نمی دانید. بقره، 154)


برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 11:43 - یکشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۱
+ آرشیو لبیک ها
 
4 خاطره از شهید محمود کاوه

شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا، طوری که خودشان نفهمند.

 

حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت « همین جا بشین من می آم.» دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های ناتنیش را . گفت « من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»

 

شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»

 

باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.

 



برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, شهید محمود کاوه, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 17:24 - شنبه هفتم مرداد ۱۳۹۱
+ آرشیو لبیک ها
 
3 خاطره از شهید حاج حسین خرازی

از کنار آشپزخانه رد می شدم. دیدم همه این طرف آن طرف می دوند ظرفها را می شویند. گونی های برنج را بالا و پایین می کنند. گفتم « چه خبره این جا ؟ » یکی کف آش پزخانه را می شست. گفت « برو. برو. الآن وقتش نیس. » گفتم «وقت چی نیس؟ » توی دژبانی، همه چیز برق می زد. از در و دیوار تا پوتین ها و لباس ها.شلوارها گتر کرده. لباس ها تمیز، مرتب. از صبح راه افتاده بود برای بازدید واحدها. همه این طرف آن طرف می دویدند.

 

ده ماه بود ازش خبری نداشتیم. مادرش می گفت« خرازی ! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟ زنده س ؟ مرده س؟» می گفتم«کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگی دارم خانوم. جبهه یه وجب دو وجب نیس.از کجا پیداش کنم؟» رفته بودیم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسین خرازی را دعا کنید.آمدم خانه. به مادرش گفتم.گفت« حسین ما رو می گفت؟ » گفتم « چی شده که امام جمعه هم می شناسدش؟» نمی دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.

 

داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشسته ین؟» گفتم «نه. خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد. گفت شما نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.» گفت « چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. » هان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم.گفتم «خراش کوچیک! » خندید. گفت « دستم قطع شده، سرم که قطع نشده.»


برچسب‌ها: شهدا, خاطرات شهدا, شهید حاج حسین خرازی, دفاع مقدس, شهیدان
محمد نوادر | 12:20 - جمعه ششم مرداد ۱۳۹۱
+ آرشیو لبیک ها
 
3 خاطره از تمامی شهدا

 

وقتی می‌رفت جبهه، چند روز مانده بود چهارده ساله بشود. چنان شناسنامه را دستکاری کرده بود که خودم هم توی سن و سالش شک کردم. یک برگه آورد و گفت: «مادر! امضاء کن». وقتی امضاء می‌کردم، می‌خواستم از خنده بترکم. جلوی خودم را گرفتم که به خاطر این جعل پر رو نشود.

 

خسرویِ من، اولین نفری بود توی منطقه‌ی «واجرگاه» که رفت جبهه. بعد از امتحان‌های نهایی سوم راهنمایی. قبلش کسی جرئت نمی‌کرد؛ ولی بعد از خسرو، دل و جرئت بعضی‌ها زیاد شد و رفتند.

 

 وی اولین اعزام چهارده ساله بود. قبولش نمی‌کردند. دست برد توی شناسنامه‌اش و برای این‌که لو نرود، آن را هم با خودش برد.
بیچاره مادرش، برای گرفتن کوپن استشهاد محلی جمع کرد که شناسنامه‌اش گم شده‌. از آن به بعد او دو جلد شناسنامه داشت.