مثل کوه

خیلی وقت بود خانه امان نیامده بودی. اون روز با اصرار فراوان مامان قبول کردی که ناهار را با ما بخوری. خیلی خوشحال بودم. نشستن برات سخت بود. برای همین تختی برات آماده کردیم و تو را روی تخت خواباندیم.

پایه های تخت خوب به هم وصل نشده بود. تخت از هم وا شد و افتادی روی زمین. ما همه دست پاچه شدیم.ناراحتی از سر و روی بابا و مامان می بارید. دائم منو سرزنش می کردند.

مثل کوه صبر کردی و به آرامی گفتی: "تقصیر تخت نیست. من سنگین شده ام! تخت نتونست تحمل کنه!"


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.